تندیس خمیری ( شعر )
میتوانم صبح ها
تکه های خمیر نان را ریزریز بکنم
وبه امیدآنکه بر پرندگان گرسنه بپاشم
جلوی دیدگانم کپه درست کنم .
خمیر را در دستانم شکل میدهم
و به صورت تندیس پیرمردی چپق به لب
روی هره ی پنجره میگذارم
پشت شیشه های غبارگرفته
پیش گلدان شمعدانی ...
که برگهایش آواره اند
در جستجوی نور خورشید .
لحظاتی به این شاهکار خمیری ام
خیره میشوم ...
پیرمرد چشمانش در چشمان خیره ام
سنگینی می کند .
او هم مثل من میتواند
تا ابد تنها بماند
وبر تحمل پرندگان گرسنه زل بزند ....
هر دو در معرض بادی سرد
که از لای درزها میوزد
خشک میشویم
و بعداز اندوهی بارانزا
از چشمان گودرفته مان
می گرییم بی اراده
من و تندیس خمیری خشک !
×××
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٤ ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٠/۱٥